درسی

  • ۰
  • ۰

روایت یک خاطره


پایه یازدهم بودم و سر صبح امتحان ادبیات داشتیم مثل هر روز سر صبح رفتیم صف شدیم مدیر مدرسه هم چند روزی بود مرخصی رفته بود یکی از دبیران با یه برگه اومد گف اسم کسایی رو که میخونم از صف خارج بشن چند اسم خوند و رسید به من با خودم گفتم خدای من اینجا چه خبره ؟؟

رفتیم یه گوشه تا برنامه صبحگاهی تموم شد اومد و گفت برین بیرون و با ولی بیاین شما زیادی شیطونی میکنید سر صبح اذیت میکنید در حین اجرای برنامه صبحگاهی سرو صدا میکنید .مارو بیرون کردن من گفتم خدای من چی بگم ب مامانم میکشه منو رفتم خونه با خجالت گفتم مامان بیا مدرسه کارت دارن مامانم گفت من کار دارم ب داداشت میگم که بیاد منم رفتم باز مدرسه دیدم وای همه بچه‌ها سر جلسه امتحان هستن بعدش با خودم گفتم خوبه که برا امتحان نرسیدم دبیر ادبیات اومد گف بچه های بی ادب زود باشین بیاین امتحان من زرنگ بازی در اوردم از کسایی که امتحان تموم کرده بودن پرسیدم کدوم سوالات اومده سر سری رفتم به کتاب نگاهی انداختم رفتم سر جلسه امتحان البته نتونستم همه سوالات جواباشونو پیدا کنم ولی بازم گفتم خوبه که چندتا سوال تقلبی کردم

  • ۰۱/۱۲/۰۹
  • Maryam Raisi

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی